پدر بزرگ که رفت...
پدر بزرگ که رفت،عید رو هم با خودش برد.خیلی وقته دیگه خبری از عید نیست.مال امروز و دیروز و امسال و پارسال نیست.پدر بزرگ که رفت،سفره هفت سین ما رو هم با خودش برد،نمی دونم کجا اما برد،حتی مادر بزرگ هم دیگه سفره هفت سین رو ندید چون نگاهش افتاد به آسمون و زل زد به به یک گوشه سقف،انگار منتظر پدر بزرگه تا یکی از این روزها بیاد و اون رو با خودش ببره و دوباره با هم سفره هفت سین بچینن...
وای چقدر غم دارم پدر بزرگ،کجایی؟ چرا دیگه از اون دست های زمخت و مهربون خبری نیست؟ از اون کت و شلوار و کلاه، از اون پاشنه کشت که همیشه توی جیب بغل کتت می ذاشتی...
پدر بزرگ تو که رفتی،عید هم رفت.تازه داشت می اومد،یادته؟روز آخر زمستون بود.من و احسان داشتیم نقشه می کشیدیم واسه اون کاسه آجیل تون که از دست ما توی اون کمد دیواری قایم می کردی...تازه داشتیم آماده می شدیم واسه اون اسکناس تا نشده لای قرآن...می خواستیم مثل هر سال بعد از توپ سال تحویل تا خونتون بدویم و خودمون رو بندازیم توی بغلت تا وقتی صورتت رو می چسبوندی به صورتمون ما رو ببوسی تیزی ریشت رو روی صورتمون حس کنیم...اما توپ سال تحویل رو که زدن تازه چند ساعتی بود مشت مشت خاک ریخته بودیم روت...
وای پدر بزرگ اینجا چقدر تنهام..اون روزها رو یادته؟همه عشقمون عید بود و ماهی های قرمز سر سفره هفت سین که از دست من و احسان یک لحظه هم آرامش نداشتن..همه عشقمون لباس های نویی بود که مامان و بابا برامون می خریدن و تا روز عید صد بار می پوشیدیم و در می آوردیم..همه عشقمون عیدی گرفتن از مامان و بابا بود و عکس یادگاری سر سفره هفت سین و بعدش دویدن طرف خونه شما و دعوا سر اینکه کی بیشتر عیدی بگیره...
وای پدر بزرگ چقدر تلخم من...بغلت رو می خوام،می خوام بغلت کنم و زار بزنم و یاد اون روزهایی بیفتم که بودی..راستی پدر بزرگ از مادر بزرگ برات بگم،می دونم دلتنگشی. بی معرفت وقتی رفتی زبونش رو هم با خودت بردی؟حسودی کردی مبادا با کسی جز تو حرف بزنه؟آره؟ هر چی باهاش حرف می زنیم جواب نمی ده.انگار قسم خورده بدون تو یک کلمه هم حرف نزنه!روی تخت دراز کشیده و نگاهش به سقفه،زل زده به اون بالا و منتظرته،بهش می گم: "مادر جون،قربونت برم خوبی؟منو می شناسی؟" چشماش و می چرخونه طرفم و بازم حرف نمی زنه.انگار روزه سکوتش فقط با قربون صدقه های تو باز می شه..یادته چقدر قربون صدقه اش می رفتی؟
پدر بزرگ بیا ببرش با خودت،گناه داره،تو رو می خواد،به خدا تو رو می خواد،عشق هم عشق های قدیم،دلم لک زده واسه یکی از اون شوخی هایی که با مادر بزرگ می کردی و حرصش و در می آوردی! دلت میاد تنهاش بذاری این همه؟آخه بی انصاف چند سال به پات بشینه؟کم بود یک عمر وفاداریش و بهت ثابت کرد؟آره؟
پدر بزرگ تو که رفتی انگار همه چی رفت..دیگه خبری از اون مهربونی ها نیست،تمام اون شبهای بیمارستان روزی هزار بار میاد جلوی چشمام که هر قت چشم باز می کردم کنار تختت٬می دیدم داری دعام می کنی،دلم هنوز و همیشه به همون دعاها قرصه..اونجا که بودم-همون جایی که خودت می دونی-هر شب وقت خواب همه اون دعاها رو مرور می کردم تا برای صبح فرداش امید داشته باشم
وای پدر بزرگ..پدر بزرگ..پدر بزرگ...هزار بار میگم پدر بزرگ تا نفسهام بوی تورو بگیره،بوی عطری که هر وقت از مسجد می اومدی،داشتی
***
پدر بزرگ..عید اومده،مادر بزرگ منتظره،من تنها و تلخم،احسان رفته،مامان و بابا پیر شدن،بچه ها بزرگ شدن،ماهی های قرمز سر سفره هفت سین رنگ شون پریده،سبزه هامون دیگه سبز نیستن..اینجا همه چی تلخه!
وای پدر بزرگ خیلی باهات حرف دارم،قرارمون کنار خاکت ،دیر نکنی..می خوام دستم و بگیری ومثل اون روزای بچگی ببری مدرسه و وقت برگشتن نون تافتون بخری با هم تا خونه بخوریم،من میام،منتظرم باش...
پ.ن ۱:بهار با همه این تلخی هایی که گفتم هنوزم قشنگه..عید دیگه مال من نیست اما باربد عاشق عیده..مثل اون روزای من و احسان..این بهار هم با با خودش زندگی آورده..آوای خوش زندگی...