این چه عدالتیه؟
همیشه وقتی خوشی وسرحالی واحساس میکنی هیچ غم وغصه ای نداری یکهو غم عالم می ریزه توی دلت واز خوش بودنت پشیمون میشی.مثلاً توی رستوران نشستی و داری با خیال راحت غذات رو میخوری یکهو میبینی یک پسر بچه فال فروش با یک قیافه چرک میاد بغل دستت و ازت میخواد که ازش فال بخری،شاید اولش چهل تا فحش نثار صاحب رستوران کنی که چرا اجازه میده همچین آدمایی موقع غذا خوردن مزاحم آدم بشن اما بعدش پیش خودت میگی این ادم ها هم جزیی از اینجایی هستن که داری توی اون زندگی میکنی..
یا سرخوش و بی خیال وقتی فکر میکنی دنیا زیر پات و تنها دغدغه ذهنی ات خریدن کادوی ولنتاین واسه کسی هستش که دوستش داری،یکهو پشت شیشه مغازه یک دختر بچه رو میبینی که دست باباش رو گرفته و داره به اون اصرار میکنه که یکی از اون قلب های کوچولوی پشت ویترین رو براش بخره،صورت شرم زده بابای دختر نشون میده که حتی نمی تونه این خواسته کوچیک دختر کوچولوش رو هم براورده کنه،چه حسی پیدا میکنی؟از زندگی سیر میشی و همه اون سر حالی و سر خوشی کوفتت میشه،مثل اون دو لقمه غذا..
با خودت فکر میکنی تو دنبال خریدن یک کادوی گرون قیمتی که دوست داشتنت رو به اونی که دوست داری ثابت کنی،اون وقت خیلی ها دور و برت هستن که شاید سالی یک بار هم نتونن یک غذای سیر بخورن.وقتی توی یک رستوران نشستی و داری غذا میخوری یا روز ولنتاین داری کادوت و میدی یا...همیشه یکی از این صحنه ها همه لذتت رو خراب میکنه،معنی اش چی میتونه باشه؟من باید عدالت رو اجرا کنم یا اونی که اون بالاست؟
پ.ن 1:دکارت میگه تنها چیزی که در بین مردم به عدالت تقسیم شده عقله چون همه مردم فکر میکنن عقل کلّن.
پ.ن2:نمیشه توی عدالت خدا شک کرد اما این چه عدالتیه که اجازه نمیده هیچ وقت از چیزی که داری لذت ببری؟