خواب...

دیشب خواب تو را دیدم،مثل هر شب..خواب همه آن رویاهایی که روزی هزار بار دوره شان میکنم. تو بی هوا دستم را گرفتی و بردی، نمی دانم کجا اما با تو گم شدم..و چه لذتی داشت با تو گم شدن.

تو بی هوا دستم را گرفتی و بردی جایی که هیچ فاصله ای نبود، لذت بی هوا بوسیدنت همه وجودم را پر کرده بود،می خواستم تا ته دنیا با تو گم شوم و تو اما چون  خواب نیمروزی٬ کوتاه ماندی و رفتی.

به دنبالت گشتم وهر چه بیشتر جستجو کردم کمتر تو را یافتم..بی هوا آمدی و بی هوا رفتی،درست به فاصله دو سلام و خداحافظ.. اما تو بی خداحافظی رفتی.

امشب می خواهم خوابت را دوباره ببینم،بیایی بی هوا دستم را بگیری و ببری، مرا با خود گم کنی و من تا ته دنیا با تو گم بمانم..امشب میخواهم بی هوا عاشقت شوم و بی هوا عاشقت بمانم.

پ.ن۱:پائولو کوئیلو میگه "امید چیزی است که غالباً صبح هابا آن از خواب بر می خیزیم٬در طول روز مورد هجوم قرار می گیرد٬شب هنگام می میرد و با آغاز روز دیگر دوباره به دنیا می آید "

پ.ن۲:خیلی خوش گذشت٬فقط جای یک نفر خالی بود که اگر بود دیگه هیچی از خدا نمی خواستم