رسوایی قشنگ
بانوی من
نگاهت که می کنم تمام می شوم،گم می شوم وآب می شوم
نگاهت که می کنم غرق می شوم و دوباره جان می گیرم
قدم زدن در خیابان چشمهایت عادت نگاهم شده،نگاه حیران و نگران من
نگران از دوست داشتن تو..
بانوی من
می ترسم..می ترسم نتوانم آنطور که شایسته ات است،دوستت داشته باشم،
شایسته قداست تو..
تو آنقدر زلالی که دانه های دلم را در نگاهت می بینم
می ترسم پلک بزنم وهمه چیز تمام شود..می ترسم..می ترسم
بانوی من..رسوایی قشنگ
نگاهم را به چین دامنت آویختم و نفسم رابه گرمای تنت پیوند زدم
تو آن معبودی که می خواهم همه امضای عشقم را پای تو ببینند
پ.ن:آوای زندگی من..به من گفتی بیشتر از این دوستم خواهی داشت و وقتی گفتم معنای عشق بیشتر ازاین را نمی دانم٬لبخندی زدی و گفتی من هم نمی دانم اما عشق من و تو پایانی ندارد...
+ نوشته شده در سه شنبه بیستم مرداد ۱۳۸۸ ساعت 2:15 توسط آرش ظلی پور
|