من و چوب خط هایم..

سیصد و چهل و سومین چوب خط را روی دیوارِ کنار تختم می کشم،دیوار سیاه شده،درست مثل دیوار آنجا که پر بود از چوب خط های هفت تایی...یک هفته،دو هفته،ده هفته،بیست هفته و امروز چهل و نهمین هفته هم تمام شد..این خط هم برای این هفته! یادم باشد صبح که بیدار شدم برای اولین روز هفته پنجاهم یک خط خوب بکشم ٬باخط خوب،با روان نویس!همه نوشته های من شده این خط های لعنتی! با خودم تکرار می کنم آنجا چهار دیواری بود یا اینجا؟..."که همه دنیا چهار دیواریه"

***

دلم تنگ شده،لابلای همه کابوس هایم یک خروار دلتنگی خوابیده. دلم تنگ شده برای همه آن چیزهایی که در گذشته جا گذاشتم. چشمهایم را می بندم تا مثل همه این چهل و نه هفته با دلتنگی هایم از امروز فرار کنم. دلم تنگ شده برای ناصر احمد پور..اما آن احمدپور بد اخلاق ویک دنده که اولین بار در حیاط روزنامه دیدمش : "دور از جون اگه بابات مُرد اول بیا مطلبت رو بنویس بعد برو خاکش کن!" برای احمدپوری که حتی سکته و جابه جا مردنِ دایی مهدی هژبری را بی وقت می دانست و دوست داشت آن خدا بیامرز قبل از مردن با او هماهنگ کند! گفتم هژبری..دلم برای مهدی تنگ شده. برای روان نویس هایش که از جیب پشتش همیشه چشمک می زد و من را به وسوسه ناخنک زدن می انداخت. برای نان و پنیر و سبزیِ افطاری ماه رمضان که نذر داشت..دلم برای آرتین تنگ شده. نه آرتینِ "حرفهای گهگاهی" برای آرتینِ"کلوزآپ" همان پسرِ ازخود راضی لج در آری که روز اولی که دیدمش به خونش تشنه شدم.دلم برای عباس اسدزاده تنگ شده ،آن عباسی که مصاحبه خیالی اش با قراب لو رفت! دلم برای وفایی،یکتا،نوعدوستی،قهار،جهانگرد،وهابی٬زارعیان٬قنبری و... تنگ شده.دلم برای خیلی ها تنگ شده که امروز نیستند،یعنی همانی نیستند که بودند..دلم برای آن "بود"ها تنگ شده نه این"هست"ها !

***

چشمهایم را باز می کنم.سیاهیِ چوب خط ها دیوار را سیاه کرده.بقیه دلتنگی هایم را ذخیره می کنم برای روز مبادا..مبادا که تمام شوند و وسط این همه کابوس من بمانم و این چوب خط ها. نفس عمیقی می کشم..باید فکری کنم برای جشن پنجاهمین هفته!بهتر است جشن بزرگی بگیرم و از دلتنگی هایم دعوت کنم کنار من و چوب خط هایم باشند..باید آبروداری کنم میان این همه کابوس...

پ.ن:ماه رمضان شروع شد..لذت نیایش های دم افطار و تر شدن چشم با ماه عسل و بعد هم افطاری های آقا ستار..یادش بخیر