پرتگاه ايمان

 

«روزگار هميشه عادلانه‌ترين نمايش را به روي صحنه مي‌برد»

چه عدالت حزن‌انگيزي! چه عدالت تلخي!

نمايش اين صحنه ،ناعادلانه‌ترين نمايش دنياست. اينجا آخر دنياست. من به آخر خط رسيده ام. اينها اينجا چه مي‌كنند؟ اين چهارديواري، مدفن هزاران آرزوي كالي است كه پشت پنجره‌هاي آن بازداشت شده‌اند... يك خروار كابوس وجودم را گرفته، دوست دارم هزار واقعيت تلخ اين چهارديواري را با يك روياي شيرين «تاق» بزنم، اينجا روياها هم معلول ذهن كابوس‌هاي بي شمارند.

ذهنم مي‌چرخد و خيالم زل مي‌زند به كودكي كه گونه‌هايش از سيلي‌هاي بي امان «خودش» سرخ شده. ذهنش نه از روي شرم كه از معلوليت فرمان «زدن» مي‌دهد و او مدام به خودش سيلي مي‌زند و من از شرم و خجالت وجودم سرخ مي‌شود...

ذهنم مي‌چرخد و خيالم سرش گيج مي‌رود.

آيا اين عادلانه‌ترين نمايش روزگار است؟

***

«رويا» پشت پنجره ايستاده و دست تكان مي‌دهد امروز قرعه ديدن تلخ‌ترين نمايش روزگار به نام من افتاده است.

اينجا آخر دنياست...

تلخي همبستر شدن با كابوس‌هايي كه طعم گس نااميدي مي‌دهند، بكارت ايمانم را از من گرفته است.

خدايا اين نمايش جلوه عدالت توست؟

قرص‌هاي مسكن ايمانم را بايد سر وقت بخورم. صبح، ظهر، عصر، مغرب، عشا ...

خدايا، اينجا كجاست؟ چرا اينقدر تلخ؟ چرا اينقدر سياه؟

***

قرص‌هايم را مي خورم، آرام مي شوم...

اينجا تكه‌اي از بهشت است. اين‌ها ششدانگ بهشت را به نام خودشان سند زده‌اند. كابوس نقد به از روياي نسيه!

صبر كن... آرامتر...

بايد وضو بگيرم، بايد روزه باشم، بايد غسل كنم، اينجوري وارد نشوم ،‌ اين چهارديواري، بهشت روي زمين است.

بايد دستانم را با آب ايمان وضو بدهم.

چشمانم بايد روزه زيبايي داشته باشد.

بايد با چشم دلم زيبايي‌ها را ببينم.

حالا چشمانم را مي بندم، اينجا پر از روياست، بيرون اين چهارديواري، بيرون اين پنجره‌هاي آهني، «كابوس» است كه «رويا»وار فريبم مي‌دهد و من ...قرص‌هاي ايمانم را خورده ام.

صداي سيلي‌هاي آن كودك در گوشم مي‌پيچد، صداي خدا را مي‌شنوم كه برايش لالايي مي‌خواند، اينجا بهشت است،بهشت روي زمين.

پ.ن:چندی پیش به پیشنهاد یک دوست به یک مرکز نگهداری از کودکان ناتوان ذهنی سری زدیم..با چند دوست دیگر...احسان علیخانی٫امیر حسین رستمی٫بهنام صفوی و شهرام قایدی...و این چند خط همه احساسم از این بازدید بود..